مالدینی، بارهسی، آلبرتینی، دونادونی و البته باجو و صدالبته مارادونا تصاویر دیوار اتاقم بودند در دوره تخس نوجوانی که به هیچ صراطی مستقیم نبودم! این مال ایامی است که همه عشقم فوتبال بود! کم هم شر نبودم! از پیچاندن مدرسه به نفع فوتبال بگیر تا نق و نوقهای فرزند شهیدانه در نخستین سالهای عصر جوانی که تازه داشت پشت لبم سبز میشد! بعضاً سر هیچ و پوچ به زمین و زمان گیر میدادم! کافی بود توپم عوض گل، بخورد تیر دروازه تا خون «بابااکبر» را بیثمر بخوانم! روزهایی هم میآمد که از همه مقدسات میبریدم و بنا میکردم به کفریات! بیشترین جنگم با این جمله امام بود که «خرمشهر را خدا آزاد کرد»! واقعاً معتقد بودم کار پدرم بود! پدرم و فرماندهانش! اینقدر احساساتی! اینقدر خل! سن و سال یورش همین افکار بود دیگر! تازه داشتم با زخمزبان سهمیه آشنا میشدم و خب! هر جا که کم میآوردم، حتی از پدر هم میبریدم! و اباطیلی مثل «اصلا جنگ به تو چه؟!» ورد زبانم میشد! باری پدربزرگم که هیچ با این احوالات من حال نمیکرد، عکسهای جبههاش را درآورد و نشانم داد! نگو چند ماه بعد از شهادت پدر، خودش هم چند ماهی عازم منطقه شده! ولو به سبب پیری، پشت خط! و حالا نشان آن یادها و یادگاریها به پسر پسرش! و توضیح تصاویر؛ «این منم با عباس کریمی! عجیب محجوب و باحیا بود! همین که فهمید پدر شهیدم، دستم را بوسید و اجازه نداد از آشپزخانه، قدمی جلوتر بردارم! فوق فوقش تا ایستگاه صلواتی! از بس خاکی و سربهزیر و متواضع بود که هیچ نشانی از فرماندهی بروز نمیداد! جوری بود که انگار همه مافوقش هستند! این عکس اما مال چند ماه قبل است! اینجا همت فرمانده بود!
لینک مطلب: | http://enghelab-news.ir/News/item/1257 |